Sunday, December 15, 2002

موهاي بلند . جوان . خوش رو . مهربون . هميشه لبخند مي زنه ولي مسخره نمي كنه . نه مسخره نمي كنه مسخره هم نيست خيلي هم جديه . به قول مجله چلچراغ نسل سوميه .
ازمن حداقل يه 7 - 6 سالي كوچيك تره . دانشجو . عضو رسمي و غير رسمي خيلي تشكل هاست . ولي فعاله . خونشون دوره . نتونستم حتي تا مترو برسونمش . سه دقيقه نشست تو ماشين فكر كرد و بعد با همون هيجان هميشگي گفت كه خودم برم زودتر مي رسم . و راست مي گفت . كاش من هم ماشين نداشتم . و جاي او بودم . اين همه راه رو يا روزنامه و مجله و كتاب مي خوندم و يا چرت مي زدم . خسته نيست . هيچ وقت . منو كلي تشويق كرد كه بنويسم . اما تشويقش يه جور خاصي بود . من نوشتم . از نثرم تعريف كرد و من از قضاوتش درمورد نوشته ام مي ترسيدم . واقعا بد نوشتم . انقدر مي خواستم خوب بنويسم كه نشد . ولي هيچي نگفت . احتمالا فكر مي كند كه ما ديگه فسيل شديم . من دقيقا درمورد قديمي ها اون موقعي كه پر از شور و هيجان بودم واز صبح تا شب مي دويدم همين قضا وت رو داشتم .
منو يا د قهرمانهاي فيلمهاي انقلابي مي اندازه . از بينوايان گرفته تا ..... منو ياد كتاب چگونه فولاد آبديده شد مي اندازه . ياد گارد جوان . ياد .... و من خوشحال مي شم كه اينقدر شلوغ پلوغ نيست كه او آخر داستان كشته بشه . نه واقعا نيست . نه نمي شه . خودشون حواسشون هست . بهاي جان عزيزشان را بيشتر مي دانند . مي دانند كه اگر بهاي اينهمه نشاط و سلامت و جواني كه در جهت تحقق آزادي مي پردازند را خود ندانند تاريخ نخواهد دانست .
به من گفت :‌بچه ها حواسشون جمعه و اصلا بازيچه نمي شوند . ياد مقاله نشريه فردا ( دانشكده فني ) افتادم كه آقاي خاتمي ما مخلص شما نيستيم . ياد جوابيه به علوي تبارو يا د اينهمه درك دانشجوهاي اين نسل افتادم . ما هم مي فهميديم . فهم ما اينقدر سانسور و بسته شد كه درون خودمون ريشه دوند و فهم اونها اگر خدا بخواد در جامعه ريشه مي دونه .
موهاش بلنده . لبخند مي زنه و پله ها رو دوتا يكي مي ره . و در من شور زندگي ايجاد مي كنه .

0 Comments:

Post a Comment

<< Home