Saturday, December 14, 2002

عجب عجيبه اين زندگي .
يه بار شد من يه كاري بكنم و عينش سرم نياد
يه بار شد من يه چيزي رو منع كنم و عينش سرم نياد . واقعا راست مي گن منع نكن سرت مي ياد ؟
نمي دونم . فقط يه چيز رو مطمئنم اگر خيلي به يه چيزي فكر كني . يه هاله انرژي از اون فكر ( حالا مثبت باشه يا منفي ) دورت ايجاد مي شه و ناخودآگاه در اون جهت گام برمي داري و بعد .... بدون اينكه بفهمي يكهو اون هاله گم مي شه و تومي موني . وقتي بخودت مي ياي : واي . من چي بودم . چي شدم !
بعد سعي مي كني تا مدتها هيچ هاله اي نداشته باشي و اين خودش يه هاله ديگه مي شه و دوباره و دوباره ....
و درتمام اين مدت اگه مثل من باشي شروع مي كني غلطهاي خودت رو مي شماري .
اگر يه چيز رو به همه اينها اضافه كني . احساس مطلوب خوشبختي مياد سراغت واون اضا فه كردن مفهوم تجربه است . وقتي بر مي گردم و نگاه مي كنم كه همه اينها تجربه بوده و من چقدر شجاعم كه اين يكي رو هم تجربه كردم . و يادم مي ياد كه چقدر جسورانه هرجا كه خواستم سرك كشيدم . احساس خوشبخت بودن مي كنم .
مگه من نمي خوام سقوط آزاد رو تجربه كنم . حتي اگر فقط يك روز از زندگيم مونده باشه و حتي اگر نود سالم شده باشه . اين ها كه دربرابر اون عددي نيست .
درضمن آيا من فهميده شدم اردك خيلي وصف حاله

0 Comments:

Post a Comment

<< Home