Monday, December 09, 2002

چندروزيه كه دوباره سوژه ازدواج و عروسي و درددل دوستام اومده سراغم .
ديروز اون دوست خيلي خوبم رو ديدم كه داره عروسي مي كنه . دلم مي خواست كه زنگ بزنم به طرف بگم كه آقا ما دختر به شما نمي ديم .
اما مي ترسم اين كار رو بكنم مامانش اينها ديگه منو تو خونشون راه ندهند . تازه خودش هم چند سال ديگه دعوام كنه كه به تو چه مربوطي بود دخالت كردي .
پس مثل هميشه فقط در مسيري كه داره ميره بهش شجاعت دادم . به روش خودم .
امروز هم اين منشي مون كه براي خودش حال مي كنه و براي من هميشه يه دنيا قصه است (بس كه مدلش با من فرق مي كنه )
داشت بل بل تعريف مي كرد كه خواهرش مي خواد نامزديش رو بهم بزنه و .......... دوباره به اون هم گفتم كه بابا بهش بگو اگر پسره خوبه و واقعا خوبه و سالمه و صادقه و .... براي چي بهم مي زنه . به خاطر چهاركلوم حرف ؟
حالا خودم چي فكر مي كنم ؟
من فكر مي كنم كه نبايد باكسي كه باهاش دنياي عشق رو نداري ازدواج كني .
نبايد كه با كسي كه به جاي اينكه دوتايي فكر كنيد وتصميم بگيريد . مي رود هي با ننه اش مشورت مي كند ازدواج كني .
من مي گم صرف اينكه صادق است نبايد باهاش عروسي كني . بايد عاشق هم باشد .
صرف اينكه مي خواد تو زنش بشي نبايد زنش بشي بايد كه بخواهد كه تو دنيا و دينش باشي .
بعد دوباره كه فكر مي كنم
مي گم نبايد به خاطر چيزهاي پيش پا افتاده يه انتخاب رو كنار بگذاري . اگر صداقت داره زنش شو . خيلي مهمه ( دوباره يادم مي ره كه عشق مهمتره )
مي گم اگر روت غيرت داره حتي بي خودي عيب نداره خيلي هم خوبه كه مرد غيرت داشته باشه ( يادم مي ره اون غيرت هاي عذاب آور ناشي از كم اوردن رو )
مي گم اگر حساب كتاب مي كنه عيب نداره خيلي هم خوبه مرد اهل حساب كتاب باشه تا ول خرج ( يادم مي ياد كه اوني خوبه كه خوب در مي ياره و خوب خرج مي كنه و اوني خوبه كه اوني كه درمي ياره رو مي دونه كجا خرج كنه )
مي گم ازدواج يه تجربه است . از چي مي ترسي . نشد بهم مي زني ( يادم مي ره كه به يه جايي مي رسي كه مي ترسي بهم بزني )
مي گم خانواده مهمه با مامانش درنيافت ( يادم مي ره كه مامانش اصلا به تخمش هم تورو حساب نمي كنه )
مي گم انتقاد كردند . ناراحتي نداره . حالا به روش خودشون ( يادم مي ره انتقاد نمي كنند نيش مي زنند)
...
اگر قراره اينقدر همه چيز در تغيير باشه . حتي ترسهاي من درباره زندگي . خواسته هام و.... چه لزومي داره كه يكي رو به زور انتخاب و همراه كني و چه لزومي داره اين مسير رو تنها بري .
اگر قراره اوني كه عاشقه هم گشنگي بكشه و عشق يادش بره اوني كه فقط منطقي انتخابت مي كنه بهتره .
اگر قراره اوني كه منطقيه هم گشنگي بكشه و منطق يادش بره اوني كه عاشقه كه خيلي بهتره .
و اگر قراره ..............واقعا نمي دونم قراره چي بشه .
خلاصه ديروز يه نامه نوشتيم براي طرف مربوطه دوستم كه محترمانه بهش ياد بديم كه اينقدر دهن بين و اينقدر خودخواه نباشه و يه ذره هم به موقعيت دوستم فكر كنه . و بفهمه كه دوستم چقدر داره سعي مي كنه اون رو بفهمه و براي رضايت او برنامه ريزي مي كنه .
بعد يه ذره درباره چيزهايي كه خيلي بهمون حال مي ده حرف زديم .
بعد درباره صداي دستت وقتي داري دستت رو با كرم چرب مي كني حرف زديم .
بعد درباره برداشت آدمها درباره خودمون حرف زديم . كه نمي فهمند ما از چه موضعي چي كار مي كنيم .
بعد انرژي دوستم زد بالا .
با ريمل من آرايش كرد . و من ياد وقتهايي افتادم كه با دوستات آلا بيرا مي كني بري مهموني يا ديسكو .
بعد يه بارديگه نقشه كشيديم كه من و او و اون دوستمون كه دوره ولي خيلي جاش خاليه . حتما يه بار سه تايي بريم ديسكو و .........
و بعد پاي من رفت روي دم گربه و چندشم شد .
بعد رسوندمش دم كلاسش .
و بعد فراموش شد همه منطق ها . باران بود و من و نوستالژيا .


0 Comments:

Post a Comment

<< Home