Wednesday, October 30, 2002

مادرروح
--------
(ديروز) چه چيز اين وزن را تحمل خواهد كرد؟
روحم را سبك كردم . سبكبال سبكبال
دستش را دردست باد گذاشتم . كو ؟ هي ؟‌گم شد.
دستش را دردست باران گذاشتم . ترشد . تا صبح بربالينش بودم .
دستش را دردست آتش گذاشتم . تاب نياورد. تب تندي بود . مي سوخت.
دستش را دردست خاك گذاشتم . جزخاطري نماند . سردبود . سرد سرد.
نيايش كردم . امروز وسعت آنهمه آرزو اورا دوباره متولد كرده است .
امروز نسيم كوهستان آغوش بازكرده است . بازپس نمي نهمش .
امروز ابر براوسايه افكنده . بازپس نمي نهمش .
امروز خورشيد دستانش را گشوده و او را خيره كرده . باز پس نمي نهمش .
امروز خاك دشت و كوه زير پايش نشسته . باز پس نمي نهمش .
باورش را مي گيرم . اورابراي خود مي خواهم . دست دردست خودم . قدم با قدم خودم . گام برداشتن را برايش هجا مي كنم .
اگر از من بپرسد. آخ اگر ازمن بپرسد. باز پس نمي نهمش .

0 Comments:

Post a Comment

<< Home