من روي تراس شركت در طبقه 11 ايستاده ام . بارون مياد . و روي تصوير روبروي من هاشور مي زند .
چشمهامو ريز مي كنم تا بتوانم فقط درختان پارك رو ببينم ولي قاب دورشان كوچك است . قابي از ساختمانهاي بي ريخت . درختان سبز و درختان نارنجي .
اون وسط درست وسط درختان سبز زير باران يه هم آغوشي درجريان است . هم آغوشي فواره و ... ديگري را نمي بينم . حركت فواره زيباست . هنوزاز نوازش و آرامش پس از هم آغوشي خبري نيست .
Wednesday, October 30, 2002
Previous Posts
- كلاغ سياه رفت . ايستاده ايم بر آستان دري كه كوبه ...
- هزارسال پيش يه دوستي داشتم كه برايش يكي از نوشته ه...
- يه عالمه زورمي زني كه تكون بخوري . فكركني . رشد كن...
- آدمهاي مشت خورده خوب مي دونن من چي مي گم . سلطان ...
- مي ترسم .............نمي ترسم . ازاين ..............
- عجب قصه اي است . قصه كنترل شدن . اينجا توي اين شرك...
- من از اين خوشم مي يا د كه يه رابطه برپايه كشف و شه...
- يه نفرهست كه خيلي به من كمك كرد كه وبلاگ دارشم و خ...
- برگرفته ازگلدون و حتما بهار:٭ تعصب - وطن پرستي - ت...
- ديشب كنسرت بزرگ عليرضا عصار . جاي خيلي ها خالي . م...
0 Comments:
Post a Comment
<< Home