Saturday, November 02, 2002

سحر كه از كوه بلند جام طلا سر مي زنه . بيا بريم اونجا كه دل بحر خداش پر مي زنه .
آخ از اين بيكاري . حوصله كارهم ندارم . اما وقتي تو شركت بيكارم خيلي حالم بد مي شه .
فضاي شركت هر انگيزه اي براي كار كردن رو ازم گرفته . امروزهم مراجعه كننده كم داريم . كارديگه هم نداريم . حوصله تراس رو هم ديگه ندارم . دلم مي خواست الان با يه جمع درست و حسابي و با حال رفته بوديم يه كلبه كوهستاني و .......... چه كارها كه نمي كرديم .
اين كه نمي شه . بقيه اش هم نمي شه . حتي امروز نمي تونم زود برم و تو خونه ولو شم و يه فيلمي يه كتابي . بايد با خودم كتاب بيارم سركار بخونم .خيلي اوقات اين راه حل جواب داده .
وقتي اينطوري بيكار مي شم . ياد اون دوست دوره دانشجويي مي افتم كه هر وقت بيكار مي شه الكي زنگ مي زنه و هي مي پرسه ديگه چه خبر؟
چقدردلم مي خواست من هم روم مي شد هي الكي زنگ مي زدم مي پرسيدم ديگه چه خبر ؟
به جاي نوشتن يكي اون طرف خط باهام حرف مي زد . يا يكي عاشقانه اصرار مي كرد كه مي شه الان مرخصي بگيري و بياي باهم بريم بيرون . بريم تا ته دشت . بعد من انگيزه لازم براي چاخان كردن به اين رئيس عوضي رو پيدا مي كردم . سيگارم هم تموم شده . بس كه الكي از صبح تا حالا سيگار كشيدم .
خدايا يه انگيزه برسون .
كاش الان با صندوق خونه و گلدون و بچه جنوب شهرو دخترك شيطون و باكره ومكاشفه و بي بي گل مي رفتيم اون كلبه كوهستاني . نمي دونم چقدر حال مي كردن . ولي من دلم يه بغل خاطره براي يه روز بيكاري ديگه مي خواد .

0 Comments:

Post a Comment

<< Home