Saturday, April 26, 2003

سيگار خوب چيزيه ، شب كه خواب ديدي يه جن از پشت دستاشو دورت حلقه كرده ، اينقدر سرفه مي كني كه جن دود مي شه مي ره هوا .

دكتر جراح پلاستيك ، دكتر جراح زنان
سالن انتظار ، شلوغ
يك زن جوان قد بلند، مانتو دراز ، روسرييش رو زير چونه اش سنجاق كرده . صورت كبود ، چشمها پر خون ، دماغ پراز باند و چسب .
يك مرد قد بلند ، كت و شلوار سرمه اي ، پيراهن مشكي ، اخمو و ريشو
يك پسر جوان (برادر خانوم جوان )
يك پسر بچه پنج ساله ، با پيراهن مشكي ، شلوار مشكي ، كمربند قهوه اي
يك عالمه خانوم ديگه در انتظار، تعدادي با دماغ چسبي ، تعدادي با دماغ گنده ، تعدادي با دماغهاي قلمي و سر بالا
-------
از بيني زن خون مي آيد . يك مشت باند گرفته زير دماغش . از زير كبودي ها درد معلوم است .
خانومها يكي يكي و به نوبت وارد مطب دكتر پلاستيك مي شوند . هر مريض كه خارج مي شود ، دكتر بيرون مي آيد و ميزان خون ريزي زن جوان را بررسي مي كند .
دكتر زنان هنوز نيامده . زني حامله روي مبل ولو شده و شكمش قلمبه زده بيرون . مرد جواني وارد مي شود . دكتر زنان مي آيد . مرد جوان جواب آزمايشي را به داخل مي برد .
دكتر پلاستيك ، دوباره بيني زن را معاينه مي كند . از او و همسرش مي خواهد كه تا آخر وقت بمانند . چون راهشان دوراست و دكتر مي خواهد از سلامت زن مطمئن شود.
دماغ زن جوان به دليل شكستگي ، انحراف عمل شده است . حالا بعد از سه روز خونريزي كرده .
انتظار طولاني مي شود. برادر زن جوان دخترخانومها با دماغهاي قلمي را زير نظر دارد و آرام نشسته
مرد از توالت بيرون مي آيد و كمربندش را محكم مي كند . بچه به سمت مادرش مي آيد و مي گويد ، پدر خسته شده ، برويم . زن نگاه تلخي به كودك مي كند. بچه دوباره بر مي گردد. مي گويد ، پدر مي گويد ، برويم . من خسته شده ام . دكتر مي آيد ، نگاه ديگري به باندهاي خوني مي كند. به زن تشر مي زند كه خواهش كردم تكان نخوريد . مرد دور دكتر مي پلكد.
زن ديگري كه پنجاه سالي دارد و عمل زيبايي كرده در انتظار است. همسرش وارد مي شود. از زنش مي پرسد كه چقدر تا نوبت او مانده ، زن مي گويد ، خيلي . مرد مي گويد كه در ماشين منتظر مي ماند. زن جوان نگاه تلخي مي كند و سرش را بالا مي گيرد. انتظار به پايان مي رسد . زن جوان آرام پشت شوهرش قدم بر مي دارد .دست بچه در دستش است.
--------------
اصلا قرار نيست اين تصاوير تكراري تر از آن هستند كه يك پيام فمينيستي يا جامعه شناختي در بر داشته باشند ، اما واقعا تمام ديشب فكر مي كردم كه :
1- چرا دماغ زن جوان شكسته و چرا انحراف بيني داشته
2- چرا درحاليكه زن درد مي كشد و در اين درد هيچ تقصيري نداشته ، اينطور تنهاست .
3- چرا همسرش اينقدر بد اخلاق بود.
4- چرا چهره دكتر وقتي به زن جوان نگاه مي كرد ، اينهمه نگران بود.
5- چرا ...
واقعا قيافه زن جوان يادم نمي رود . با انهمه كبودي و درد و كينه .

Friday, April 25, 2003

سوال يك :
الان من دچار كداميك از حالات زير هستم ؟
1) رخوت 2) تنبلي 3) بي انگيزگي 4) گوزپيچي
سوال دو :
الان دلم مي خواد دچار كداميك از حالات زير باشم ؟
1) تنهايي 2)تنهايي 3) تنهايي 4) هيچ كدام

Monday, April 21, 2003

با عرض پوزش ، به قول كاپيتان هادوك به خبري كه هم اكنون به دستم رسيد توجه كنيد :
يك ايميل به دستم رسيده كه متن كامل يه اطلاعيه بهش وصله ! فرستنده قسم حضرت عباس خورده كه عين اطلاعيه رو بگذارم تو وبلاگ ، البته در اصل تهديد كرده ، منم كه از كسي جز خدا نمي ترسم ، خوب مي ذارمش اينجا :
بسمه تعالي
مي دانيم كه ملت شريف و آگاه به هيچ وجه تحت تاثير تبليغات بيگانگان قرار نمي گيرند اما وظيفه شرعي خود دانسته كه ناهي از منكر باشيم و شما را درجريان حوادث اخير قراردهيم .
دراين رابطه مدتي است كه وبلاگ شناخته شده و معلوم الحال عرايض گروهكي گرد خود آورده كه در گوشه و كنار اين جامعه شريف وبلاگي با چهره هاي مختلف نفوذ كرده اند .
به عنوان مثال يكي از اعضاي اين باند مخوف به شكل يك راننده تاكسي فرهنگ بيگانه را تبليغ كرده و گاها مشاهده شده كه كدهاي رمزي براي روساي خود مي فرستد. درحال حاضر رد پاي كسي كه احتمال مي دهيم رهبر بزرگ شاخه ايدئولوژيك گروهك باشد دردست است . اين گروهك در گوشه و كنار اين مرز و بوم لانه كرده و فرهنگ خود را تبليغ مي كنند . با توجه به اينكه ما هيچ علاقه اي به حركات جنون آميز نداشته ونداريم . به خصوص بستن آبي دريا بروي مردم و محروم كردن ملت از اين عنايت الهي از شما تقاضا مي كنيم كه حركات اين گروهك را زير نظر داشته باشيد و هوشياري خود را حفظ كنيد .
درنهايت ما مدافع هستي شما خواهيم بود .
والسلام
طرف

Sunday, April 20, 2003

از تاكسي كه پياده شوي . همان مغازه هميشگي ، كافي است كه كله ات رو بكني تو و بگي سلام . يك پاكت سيگار مربوطه را سفارش بدي . پول رو بگذاري روي پيشخوان و بزني بيرون . چند تا پله را بري بالا. پاگرد را رد كني . سرپيچ جعبه شيريني را بدهند به دستت . دفترچه و جعبه و كيف يك دست و دست ديگر را تلو بدي به حال خودش . پيچ دوم را رد كني و كافه را ببيني .

صبح كه باشد ، احتمالا آشنايي را مي بيني كه نشسته .پاشو روي پاش انداخته و خيره شده به هيچ .البته اگر همه اش اين باشد .مي تواني لبخندي بزني و يك گوشه دنج آرام بنشيني . عزيزي روبرويت بنشيند و تا دلت مي خواهد نقش خيالات كني.نقش را بهم بزني و درحضور سه چهار نفري كه هستند رخوت را تجربه كني .يكي دوستت مي شود. يكي عمو و ديگري دختر خاله . آن يكي هم با اخبار خانواده كوچك تو حالكي مي كند.سه چهار ساعتي مي تواني بنشيني و ملالي نباشد.بوي حشيشي هم اگر بيايد از كت باران خورده آن يكي است . قلمت فراموش نشود كه گاهي كلمات از ناودان پشت سرت چك چكي مي كنند. بايد بلد باشي كه چطور حصيري بالا بزني و برق چشمي را در نور آفتاب بدزدي .

بعدالظهر كه باشد، فقط شلوغ است . اول از همه احساس غربت مي كني . بعدتر نگاهي به عمو . جاي خالي خانواده را جستجويي . عزيزي كنارت نشسته ، سيگارش را دود مي كند . حتي به عمله هاي ساختمان روبرو هم نمي انديشد . چه برسد به سيگاري كه سريع دود مي شود. غربتت سريع سرايت مي كند . يكي مي آيد و سلامي مي كند. قطعا كمكي نمي كند ، هيچ . اقلا سه چهار نگاه كنجكاو را به يدك مي كشد. از اين كه بعد از اين احوال پرسي سوالي رد و بدل شود راضي نمي شوي . احتمالا يكي از عشاق قديمي را مي بيني كه سبك عبوري مي كند. خيالت راحت حتي خاطره اي زنده نمي شود. پول را روي پيشخوان مي گذاري و دوباره دو تا پيچ را رد مي كني . عزيزي ساكت كنارت راه مي رود. اغلب توبه مي كني كه غروبها به كافه بروي.