سالها دل طلب جام جم از ما می کرد.... این مصرع در این بی حافظگی شعری معنی اینکه یار در خانه و ما ... خلاصه که اسم خودت رو گذاشتی بی نهایت انگوری و هنوز ان در خم یک کوچه ای... یک عمر با ارتعاشات و سیالات لاسیدی، ریاضیات را سر خواستگاری اول بردند...
حالا هی جلوی آینه سرخاب و سفید آب می کنم و عقب و جلو می روم ...آخرش همه را بی خیال ............ کیفش به این است که دلم بخواهد شمارش پذیر می شوم یا برعکس! حاصلم پیوسته یکسان بایدش...
یک نکته عالمانه از جناب
آیدینبرا:
و
اما در مورد سایز بی نهایت: فکر میکنم زیباترین چیزی که من تا حالا تو ریاضیات یاد گرفتم همین سایز بی نهایت هاست اتفاقا! جدی میگم. محی الدین اصلا فکر آدم رو باز میکنه جان تو. اینکه همه چی نسبیه! حتی بی نهایت بودن! یه مثال ساده بزنم: مجموعه ی اعداد طبیعی رو در نظر بگیر: 1 و 2و 3و 4و برو الی ماشالله! یا همون الی آخر (که البته آخری وجود نداره). حالا این یه نوع بی نهایت شمارش پذیر بهت میده. یعنی از جنسی هست که میتونی بشماریش! توضیحش اینطوریه که فرض کن یه ماشینی باشه که از اول شروع کنه و این اعداد رو تولید کنه(یعنی از عدد یک شروع کنه) و هر عددی رو در یک ثانیه تولید کنه و عدد بعدی رو در ثانیه ی بعد از اون تولید کنه، پس بعد از ثانیه ی صدم میرسیم به عدد صد، بعد از ثانیه ی یک میلیون میرسیم به عدد یک میلیون و برو الی ماشالله.... تو اگه به من بگی عدد یک بیلیون کی تولید خواهد شد من جواب مشخصی دارم برای تو. میگم یک بیلیون ثانیه ی بعد. (البته عدد تو باید عدد طبیعی باشه، یعنی این دستگاه مثلا عدد 2.5 رو نمیتونه تولید کنه)
حالا اینو نگاه کن: بازه ی صفر و دو رو در نظر بگیر (یعنی اعدادی که بین صفر و دو هستن). یعنی مثلا 0.25 یا مثلا 1.76 یا مثلا رادیکال دو! رادیکال دو چیزی هست تقریبا مساوی با 1.4142 که البته رقم های بعد از اعشارش همینطوری تا بی نهایت ادامه پیدا میکنن بدون اینکه هیچ pattern مشخصی رو دنبال کنن. خب چند تا عدد بین صفر و دو وجود داره؟ خب یه ذره که فکر کنیم میبینیم بی نهایت عدد وجود داره. و حالا زیباترین قسمت مساله: این بی نهایت با اون بی نهایت فرق میکنه. این شمارش پذیر نیست. اون اولیه شمارش پذیره. علتش هم به طور خیلی ساده اینه: هییییییییچ دستگاهی وجود نداره که شروع کنه مثل مثال قبلی اعداد بین صفر و دو رو تولید کنه و تو بتونی تخمین بزنی که مثلا در چه زمانی به عدد 1.5 میرسی؟ یا مثلا به عدد 0.25 میرسی؟ در اون مثال قبلی هر عدد هر چقدر هم بزرگ طبیعی (مثلا ده به توان بیست میلیون) اگه در نظر میگرفتی بالاخره بعد از مدتی اون دستگاهه اون عدد رو تولید میکرد، حالا شاید به سن ما قد نمیداد (به قول شاملو حتی اگر ما نباشیم). ولی در مورد مثال دومی، مطلقا وجود همچین دستگاهی امکان نداره که حتی بتونی تخمین بزنی که فلان عدد رو در چه زمانی تولید خواهد کرد. یعنی نه اینکه تا حالا کشف نشده باشه ها... اصلا امکان وجود نداره. به لحاظ ریاضی ثابت میشه که این اعداد شمارش پذیر نیستند.
پس مجموعه ی اول که تعدادشون بی نهایت هستش رو میگیم بی نهایت شمارش پذیر. مجموعه ی دوم رو شمارش ناپذیر.
جالبه که بدونی شمارش ناپذیرها هم باز بینشون بزرگ و کوچیک دارن. خدا این آقای پروفسور زاده رو زنده نگه داره که اومد گفت همه چی فازیه! واقعا درسته! جیگرتو
هم بی سر و ته و هم بی توضیح:
باور کن فراموش کردن قدم اول فاصله گرفتن است. فاصله گرفتن از همان یک خرده مسوولیتی که به رسته ی آدم داشتی... اگر قدم اول هم نباشد عارضه اول است.
تمرین که نمی کنی فراموشت می شود. اوایل فقط دست خطت خراب می شد و ژستهایت باور مردمان، حالا دیگر نگاهت هم نمی کنند. باور کن!
پیوستِ غربت فراموشی است. دیگر از تلنگر های مادری خبری نیست به خودت بیایی می بینی آخرین تلنگری که خوردی همان بود که پشت سرش با سر رفتی توی جوب!
این قیافه های غیر مد ولی کپی شده هم که می سازی مال کافه های همانجاست که از درش که بیرون بیایی باید یا دست فرمونت خوب باشد یا دویدنت. اینجا آنجا نیست. آنجا بخشش تمرین می خواهد. اینجا این که نگویی : Sorry!
اینجا کسی محکومت هم نمی کند. محکومیت برای «دیگران» است ...حواست باشد به رنگ و لهجه کسی بر نخورد تا حسابی وارد به امور شوی.... اینجا کرخ می شوی و اسمش را می گذاری پوچی ... اینجا خرفت می شوی و اسمش را می گذاری جهانی شدن، اما هنوز مزه دهانت از خورشت قیمه آن طرف تر نمی رود.
اگر برای حالت اسم نگذاری چی می ماند که این دو نفر و نصفی لنگه خودت بمانند و برایش جوک ببافند! در این راه که می روی منتقد می شوی و آخرین کتابی که خوانده ای می شود مجله اقتصادی با حاشیه قرمز. دست بالا گرفتم که نگفتم سه لینک رایج در فیوریتت!
از فراموشی اش بیشتر دلگیر شدید یا بی حسی اش؟
اینجا دوست کم است اما قهر آسان، چون کار مشترکی دیگر وجود ندارد چه برسد به حس مشترک. و بعله ... اشکال دارد.... اینهمه بی حسی اشکال دارد.
این حس که می گویم کجا و آن حس که آلرژی می آورد کجا....
آلرژی؟! تجمل دنیای سیر و پر است. آدم گشنه را چه به حساسیت....«این» زندگی ست که فرصت تجمل دارد... من از حس دیگری حرف می زنم. از همان که ته لیست شماست اگر فراموشتان نشده باشد.
بین خواب و خوراک و مهمانی های دو زاری و جمع های غیر انتخابی به صرف یک قیمه پلو ملی و هابی های ورزشی یا سر به غم دیگری پایین آوردن... آخرین بار کجا بودی؟ اصلا آخرین بار که برای همدلی یا کمک پیشقدم شدی کی بود...کاش تمنا عادتم شده بود و تمنا می کردم این حوادث را به این آسانی فراموش نکنید.
الکی گفتید که انسانتان آرزو بود؟ گوشه قبایتان از هشتاد سالش هم گذشته و روز به روز حساس تر شد و حالا به مورفین بند است. اگر این راه که می روید به انسان ختم می شد امروز حالتان به یک تغییر قیافه شبانه بند نبود. به یک تلفنی که زنگ نمی خورد ، به نگاه آشنایی که گره می خورد اما باکی اش نیست ... بهتان که دوباره برخورد!!
....مورفین مال ما، آخرین موسیقی نوشته نشده و آخرین فیلم زیر زمینی مجانی مخدر شما.... خلاقیت سیری چند وقتی که گوری مگوری مان را لای لقمه های گوشت می چپانیم توی دهان بچه خپل همسایه... کف پاهای سیاه کلیشه ای بود که شعر داشت. زخم سر زانو و هفت سنگ ته کوچه ما را از شامپانزه های فلان قبیله تا مرز کودک انسان رساند.
حالا که همه چیز تمیز شده.. بچه هامان با کامپیوتر هفت سنگ می زنند و پدرانمان با اینترنت قمار... دیگر هیچ چیز به کراهت گذشته نیست. برای همین فراموشی آسان می شود.
به هر حال اگر بازی، بازی قهر و آشتی است. اگر بازی، بازی انتخاب بین این و آن یکی است. دیگر جای سوال نمی ماند که چرا ما را به خیر و شما را به سلامت.... از اینهمه بی حسی شما به « درد » دیگران و ادای توقعاتتان حالمان به هم می خورد. از اینکه اینقدر راه باز بود و باز ما راهمان را گم کردیم ملولیم... قد و قواره سوزن و جوالدوز هم دستمان هست.... بی خودی انتظار لبخند دارید. این یکی دیگر جوک نیست...
و سکوت ... و لبخند نرم و مخملین رضایت .... چقدر کیف دارد جواب نامه ....
تا دنیا یک گوشه ، یک کنج دارد و حالا که میلیونها کنج سبز دارد. باید که لبخند بزنیم.
برای تو که آرزویت دنیایی به پاکی علف و گرمای شنهای صحراهایش است، لبخند وظیفه است ... که هر بنی بشری که از کنارت رد می شود رد لبخندت را روی پوست احساسش حس کند (و اگر از جنس خاک است، همان که باران می خورد بویش باز می کند همه شیارهای نوستالژیای مان را) و به پهنای صورت بگشاید لبش را....
دنیای ما با بی خیالی سرد آنها که خوابند عوض نمی شود اما با خوابهای مان نقاشی می شود و دستهای کوچک آینده برایمان کف می زنند که خاک قصه هایمان را پوف کردیم و زنده زنده عاشقی کردیم....
و چقدر خوب که اینقدر راستی و درستی و شفاف که هر چه حالت است روی رخت نقش می بندد... برای همین می گویم دلت را کف دستت بگیر و ببین که چقدر بزرگ است و چقدر جای تپیدن دارد برای آنها که سهمشان را گذاشتند و رفتند...
سارا بانو ... همه سلولهای قلبی که می سازی را کنار هم و در یک ظرف می ریزیم و می گذاریم صدای ضربان یکنواختشان موسیقی دنیای ما باشد. از رعد بلند تر، .... شاید ما همان سلولهاییم اگر از آسمان نگاهمان کنی ... که در تلاش برای هم ضربان شدن اینگونه می دویم..... این ناموزونی راه رسیدن به تشدید است....و این گیجی محصول ضربان داشتن...
سارا بانو .... لبخند بزن که دنیای من ندیده بود اینهمه ممارست در عشق را...
من و ماهی
........هنوز در این فکرم که آیا عشق من به ماهی، واکنش وارونه ی ناخودآگاهم بود به ترسم از ماهی؟ در این صورت، آیا ممکن است بسیاری از چیزهایی که نسبت به آنها عشق احساس می کنم، چیزهایی باشند که در واقع عمیقا از آنها می ترسم؟ و آن ها کدام ها هستند؟ .....
spotlight
یک پست معرکه از
خرمگس خاتون ... این را که خواندی... برو زیریش رو هم بخون... و الا آخر....
به این اش فکر کن ...
خیانت یعنی گهگاهی یادت برود این آتش را چه کسی اول در دل ات روشن کرده بوده....
جاهای دور دوری اتفاق نمی افتد. باید جمع و جور و نزدیک باشد اتفاقن. گزگز آتش هنوز با تو است. در فضایی که تو هستی او هست و یکی دو دوست دیگر... دوست دیگر یک نامکشوف آنی می شود در میانه ی همین بخارات و گرما. بس که عشق زیاد است انگار برکت اش را خرج یک کس دیگر می کنی. کسی که خیلی دور هم نیست. اصلن نمی خواهی که دور باشد و ندانند. اول به پنهان و پیداش فکر هم نمی کنی. پرت به چارخیابان دیگر نمی روی. بیا با من مهربان باش ببین من به اعتماد عشق تو با داغی همین که تو به من دادی بلدم این کار را هم بکنم؛جلوی دماغ تو. با دوستمان. دروغ نیست. خرده مهربانی ئی است که مستقل از تو هیچی نیست. کمی بال بال زده ام. لوس شده ام آن هم به سبب تو. گناه من به اندازه ای است که فقط که فقط یادم می رود گاهی؛ که تو بودی که این آتش را ....اصلن عشق که می آید خیانت ، شکل لایه های یخی هم جوار؛ تلنگروار می آید پهلو به پهلو و لغزان.. ..عشق نباشد که تو سر جای ات نشسته ای اصلن.... حالا تو می گویی مقاومت ؛ تعهد ؛ من می گویم اگر دنبال روال و طبیعتِ این افروخته گی بروی چه؟ بزرگوار!من فقط سرخود- پیش خود برای ات مسابقه ترتیب داده ام... دل ام می خواهد دوباره به دست ات بیاورم... خیلی وقت بود اول نشده بودی... دل ام برنده می خواهد ت... می خواهم تو شاه شوی....می خواهم طلبکارت کنم اصلن... خیلی وقت بود طلبکار نشده بودی....به این اش هیچ فکر نکردی؛ بزرگوار....
سرم را گذاشتم روی سینه ات و بعد دماغم را فرو کردم توی همان یک ذره فرو رفتگی همیشگی و بو کشیدم، یکی دیگر و بعدی عمیییییق.... به خیالم دلم سیر می شود، حالا چند روز گذشته و فقط مشامم پر از تو است و دلم تنگه تنگ ... فکر می کنم که بهتر است بی خیالت بشوم. ترسهایمان خیلی با هم توفیر می کند. من از افتادن می ترسم و تو از ده دقیقه دیر شدن. من از این عاشقانه بی اجازه و تو از بلایای هفتاد گانه. ترسهایت! کاش جایمان یا جایشان یک جوری عوض می شد بعد دل تو هم برای این قد عالم امنیتی که به خنده ای می پرانی تنگ می شد.
بماند که چه شد که بنفشه آفریقایی شد این که شد، یعنی تعریف جدیدی در فرهنگ لغات من پیدا کرد و بالاخره راه و جای خودش را به روی میز من باز کرد.
همیشه فکر می کردم گل پر ناز و اطفاری باشد و توجه عاشقانه ای از جنسی که او بلد است می خواهد تا بماند و گل بدهد.
من؟ من همیشه گفته ام که ناز شستم سبز نیست. اما این خانم همکارم دستم را توی پوست گردو گذاشت. دو تا گلدان ( گلدون). یکی شان با پرزهای آشکارتر و سبز پر رنگ تر و دیگری سر به هوا تر. اولی برای بار دوم است که گل می دهد. گلهای بنفش که کاملا به اسمش می آید و آن دیگری همینطور سر به هوا گاهی رو به پنجره می چرخید. آنقدر بی خیال بود که گفتم احتمالا نر است ( اصلا نمی دانم که نر و ماده دارند یا نه ... اما داستان من باید جور می شد) تا اینکه غنچه داد، آنهم نه یکی و دوتا ...خیلیییییی... و در این چند روزه بی سر و صدا گلهای صورتی اش که کم از ظرافت ارکیده و نرگس و همه گلهای شیک و پیک دنیا ندارند در آمده اند. فعلا سه تا... باز هم در راهند و نمی دانند با حال من چه می کنند. چقدر می چسبد اینکه بدانی خیلی هم ناز شستت بی حیات نیست و تو هم می توانی بنفشه آفریقایی را به گل بنشانی.
لابد اینهمه دل نازکی این روزها هم از به عزا نشستن در غربت می آید. ..
و گاهی دلم یک جور عجیبی مچاله می شود، حتی اگر در دستم مشت نکرده باشمش.
تا امروز بوی کافور را در حافظه ام جستجو نکرده بودم. شاید به خاطر جای چروکهای صورت خانوم جون روی بالش بیمارستان یا شاید به خاطر همه وجدی است که اویی که نشان کردم نشان نمی دهد. شاید جای درد پریدن از پله های سلف سرویس دانشکده است. اما دوباره چند زمانی، صباحی است فکر کافور می آید...
دلم مچاله شبیه به همه شعرهایی که می نوشتی و روی قالی پرت می کردی شده. اگر حسابشان را داشتی می دانستی یک بار یکی شان را زیر تخت پیدا کردم. تمام شب و روز بعد همانجا مانده بود.
حالا هم دلم را اگر می شد، با دست باز می کردم و حسابی صاف و صوفش می کردم و در یک قاب سیاه عمیق به دیوار می زدم. بعضی ها بیشتر قاب را دوست دارند تا شعر تو را. من کاری که با شعر تو کردم . حالا هر بار دلم مچاله می شود. دستم را می کشم رویش و توی فکرم قاب می شوم به دیوار.
چند زمانی است حوصله ام را حتی مرگ سر جایش نمی آورد ، این کرخی کار همان قاب کردن است، کار همان میخ کردن به بهترین جای خانه است. همان جا دمرو روی زمین داغ داغ خواندنش!
از لای کتابی که این روزها می خوانم یک برگه کاغذ چرخید و بالید و نشست کنار شست پام، یکی با ماژیک سرمه ای رویش نوشته بود: باغت آباد انگوری که اگر عاشقی ترس نداشت... پ بقیه اش یا پاره شده بود یا هیچ وقت رندانه نوشته نشده بود...
کتاب را بسته ام و فکر می کنم اگر عاشقی ترس نداشت چه لامصب؟!
کار ما شده چرخیدن!بالاخره زنگ در به صدا در آمد. همینجور لی لی زنون و چرخون شلوارم رو کشیدم بالا و رفتم در را باز کردم و یک لنگه کفش گذاشتم لاش که دوباره تلقی به هم نخورد و دویدم تا توی آینه دستشویی قیافه ام را یک براندازی بکنم، که دیدم جای کوسن مبل یک خط کج و چروکیده افتاده بود روی لپم. ملت با یک ساعت تاخیر رسیده بودند. همه جا را شسته و رفته بودم. شلوارم رو در آوردم که چروک نشود و نشستم جلوی تلویزیون به انتظار صدای زنگ که همانجاخوابم برده بود. گوشه حوله را گرفتم زیر آب سرد و گذاشتم روی لپم.
الو ... صاب خونه...
بفرمایین تو.. آمدم. ..
هنوز سلامم را به قد همیشه نکشیده بودم که که بهمن خان پشت سرشان وارد شد. آدم باید کور باشد که لب و لوچه آویزان من از زیر سبیلش رد شود. فقط چرخیدم گفتم بفرمایید الان خدمت می رسم و رفتم توی اتاق و کله ام را فرو کردم توی کمد لباسها و از آن نعره بی صداها زدم. بعد تی شرت «او» را از زیر بقیه لباسها کشیدم بیرون و چند تا نفس عمیق. اصولا هر چقدر که به قول رفیق خارجی ام این حس می تواند «چیزی» باشد اما فعلا این پیرهن جامانده از قافله « او » دوای درد من شده. زدم بیرون. گل بود به سبزه نیز آراسته شد. بهمن خان با آغوش باز آمد طرفم و یک بغل سفت و جی جی له کن حواله ام کرد. از سر شانه اش سرهنگ را دیدم که آمده و عین بخت النحس یک دستش را گذاشته روی لبه مبل و یک وری نشسته.
سلام جناب سرهنگ.
من را نمی شود با هزار من عسل خورد؟! جناب سرهنگ را ندیدید با آن اخلاق از سبیل کج ترش. پدر آمرزیده تو که اینقدر اوقاتت تلخ است مگر مرض داری می آیی حال ما را هم مکدر می کنی؟ اما نگفتم، فقط چرخ زدم طرف آشپزخانه و کله ام را فرو کردم توی یخچال.
خیلی به زحمت افتادی
نه ، کاری نکردم.
نوشیدنی چی می خورید؟
سه بار دیگر سوال دست به دست شد تا بالاخره یکی مستقیما ازشان پرسید: جناب سرهنگ شما چی میل می کنید؟
هیچی... آب... آب شیر.
اول آب جناب سرهنگ را ریختم و دور لیوان را دستمال کشیدم و توی بشقاب گذاشتم و دادم دستشان.
ممنون.
تا آمدم بچرخم بروم همانجایی که ازش آمدم، بهمن خان با نگاه هرزه اش جلویم سبز شد، یک پا به چپ گذاشتم که پام رفت روی یک چیز گرم و نرم. به جای نگاه کردن به زیر پایم چرخیدم به سمت سرهنگ که حالا قاه قاه می خندید و می گفت من بردم. من بردم .....
زنگ در به صدا در آمد. توی آینه دستشویی دیدم جای کوسن مبل یک خط کج و چروکیده افتاده بود روی لپم.
سلام ... صاب خونه...
شما بردید جناب سرهنگ!