Sunday, November 03, 2002

آقا ديشب چه شبي بود .
از فشارو دردو حرص و جوش و عشق وبدبختي و .... خودم را بسته بندي كردم ! رفتم زود خوابيدم
صداي موبايل بود .... آره بيدارشدم و همه بيدارشدند وتا كيفم را پيدا كنم و موبايل رو ازتوش كورمال كورمال بكشم بيرون . سعي كردم كه با خشونت تمام بگم الو كه طرف ديگرجرات نكنه ساعت يك و ربع نيمه شب زنگ بزنه . هركي بود چه درست چه غلط گرفته بود قطع كرد . من هم موبايل رو خاموش كردم و .... مگه خوابم برد .
آن اتفاق كوفتي هم با درد كمرو دل درد و تازگي ها معده درد هم مي گيرم . ساعت 5و نيم با كمك دوتا هيوسين رفتم توي تختم . خوابيدم تا ساعت 7 صبح .
خواب ديدم :
خواب رئيس قبلي قبلي ام . ازدستم ناراحت بود كه چرا دعوت نامه ( براي يه نمايشگاهي بود نمي دونم چي بود) به همه دادم جز او و من سعي مي كردم قبل از اينكه چشمم تو چشمش بيفته روي يه پاكت اسمش رو بنويسم . نشد و سلام كرد و سلام كردم . ازش معذرت خواهي كردم و او همينطوركه با من حرف مي زد با پشت دستش صورتم رو نوازش مي كرد ( نمي دونم چرا تازگي ها همش توي خوابهام روسا بامن مهربون شدن . اون هم ازنوع نوازشگرش !) . بعد خواب ديدم دو تا بچه بغل كردم يكي بچه خواهرم بود و يكي بچه من . بچه من گريه مي كرد . و اون يكي خندان و سرحال بود . بچه ام رو خوابوندم و ديدم كه خودش رو كثيف كرده و من نمي دونستم چه جوري تميزش كنم . گند زده بود به خودش تمام شورتش كثافت بود . بغض داشتم كه با بچه ام چه كنم . آخ بچه من پر از كثافت شده . يه روز يه آقايي كه خيلي خوب تعبير خواب مي كنه بهم گفت بچه نوزاد يعني تكامل يعني آن بخش وجودي تو كه به تكاملت ربط داره . حالا تكامل من ريده به خودش . چه كرده ام ؟‌ ريدم به همه چيز . حالا هم نمي دونم چي كار كنم . دو ماه پيش بود كه خواب ديدم يه بچه چراغ خاموش روشن مي كنه و برام تعبير كرد كه تكاملت بهت سيگنال مي فرسته كه به من توجه كن . امروز تكاملم بهم پيغام داد كه كثافت زدي به من . چي كار كنم ؟
چرا براي رسيدن به تكاملم از ديگري كمك خواستم . ديگري هميشه خيلي زور بزنه به تكامل خودش فكر كنه .
نمي خوام به اين موضوع دوباره فكر كنم . من اي صبا ره رفتن به كوي دوست ندانم . تو مي روي به سلامت .سلام ما برساني .
نمي تونم تحمل كنم كه اينقدر ناشي ام بلد نيستم حتي پوشك تكامل خودم رو عوض كنم . چه برسه به بقيه . معلومه بوي گندش حال هر كي باشه رو بهم مي زنه .
تنهايي . تنهايي . ديشب يه لحظه به تنهايي فكر كردم و ديدم ازش مي ترسم . چرا اينجوري شدم . من هميشه با تنهايي خودم حال مي كردم . ولي اينقدر تنهايي خودم را با ديگري پركردم كه حالا از تنهايي مي ترسم .
ديشب حسود شده بودم . ترسيده بودم . عصباني بودم . غرورم دوباره باد كرده بود . كرو كور شده بودم ولي يادم بود كه قبلا كه چشم ديدن داشتم . دنيا يه شكل ديگه بود . ديشب يه گناه كارواقعي بودم . كسي كه مي دونسته داره اشتباه مي كنه ولي كرده . اين خود تعبير گناهه و من ديشب بارديگر در جهنم بودم . اين وسط از دست ديگري عصباني بودم كه اينطور برايم جانماز آب مي كشد . ديشب از اين كه شاهدي براي همه اين اشتباهات دارم عصباني بودم . شاهدم خود گناه بود وحالا دست شسته از من در صف اول نشسته بود و انگشت تحقير به سويم نشانه رفته بود .هووووووووووووو . هوم مي كرد و من عصباني بودم ازدست خودم بيشتر و از دست او هم ولي كمتر.
اصلا دلم نمي خواد بپذيرم كه اينقدر تكاملم كثيف شده . تنها چيزي كه هميشه منو نگه مي داشت اون بود و نگاه به اون . نگاه به كودكي كه بايد بزرگش مي كردم . و امروز كودكم رو دوباره درآغوشم گذاشتند و نگاه سنگين ديگران كه چرا اينقدر كودك تو زر زرو و زشت است و تازه ريده به خودش .
هميشه رابطه ام با بچه ها خوب بوده . يادمه كه همه به وجد مي يان از رابطه من با بچه ها . خيلي ها آرزو دارند بچه منو ببينن و امروز من بايد بچه ام رو پنهاني ترو خشك كنم . تنهاي تنها .

0 Comments:

Post a Comment

<< Home