Monday, May 26, 2003

وقتي تمام زندگيت رو يك چيزي دربر مي گيره ، يك چيزي كه مي بيني تو خلوت و تنهايي ، تو شلوغي و با ديگران كه هستي ، خلاصه همه جا چشم مي اندازي كه پيداش كني .
مي بيني كه همه جا نشانه هاش هست اما خودش نه ، خودش نيست تا وقتي كه درخودت بالاخره پيداش كني .
اين قصه رو الان با شجاعت دارم ، با امنيت دارم و با عشق .
مدتهاست كه دنبالشون مي گردم .

0 Comments:

Post a Comment

<< Home