وقتي تمام زندگيت رو يك چيزي دربر مي گيره ، يك چيزي كه مي بيني تو خلوت و تنهايي ، تو شلوغي و با ديگران كه هستي ، خلاصه همه جا چشم مي اندازي كه پيداش كني .
مي بيني كه همه جا نشانه هاش هست اما خودش نه ، خودش نيست تا وقتي كه درخودت بالاخره پيداش كني .
اين قصه رو الان با شجاعت دارم ، با امنيت دارم و با عشق .
مدتهاست كه دنبالشون مي گردم .
Monday, May 26, 2003
Previous Posts
- وقتي اينهمه فاصله مي افته . وقتي يك رابطه بوي نحسي...
- می دونی الان کجا نشسته ام؟ توی یه کافه، با میزهای ...
- عجب نيمه شبي است ! خواب مي بينم كه دارم خواب تعبي...
- رسيدم .... بالاخره رسيدم ...... آنقدر نقب زدم ، آن...
- اینجا آفتاب است . اینجا باد با برگها بازی می کند. ...
- چند نكته لازم الاجرا. 1- پس از صرف صبحانه ، كره را...
- قطره عرق آرام و نوازشگر از روي گردنش قل خورد و رفت...
- بوي شامپو و صابون زد زير دماغش و برخورد پوست نمناك...
- - اي بابا -. - پس اينطور! -. - بعدش ؟ -. - آهان -...
- ديگه چشم انتظار نشيني ها ، كه يكي از اون ور بلند ش...
0 Comments:
Post a Comment
<< Home