Wednesday, May 14, 2003

بوي شامپو و صابون زد زير دماغش و برخورد پوست نمناك رو با گونه هاش احساس كرد. چشمهاشو باز نكرد . تصوير داشت كامل مي شد ، اما جرات نمي كرد چشمهاش رو باز كنه . چشمهاش رو نيمه بازكرد و دستش رو دراز كرد به سمت هيچ . اما او خودش رو با حركت دست اون نزديك كرد . اين بار لبهايش روي گونه نمناك به بوسه فكر مي كرد. از اينهمه سردي به خودش لرزيد . بوي افترشيو خارجي ، بوي غربت . كنار رودخانه درشهر غريب قدم مي زد . دستهايش رو توي جيب كتش فرو كرده بود و از نمناكي بازدمش كه از روي شال برمي گشت توي صورتش لذت مي برد. كسي به كسي نبود . از پله هاي ساختمان قديمي بالا رفت . نگهبان فقط يك كلمه گفت ، ticket .دستهايش در جيب كتش خشك شده بودند . .. سكوت .. و نگهبان دكمه قرمز رنگ را فشار داد . صداي آژير بلند شد . بلندتر. هيچ چيز يادش نمي آمد ، حتي يك كلمه . دو نفر زير بازوش رو گرفته بودند و صداي آژير توي گوشش بلندتر مي شد . چشمهايش رو باز كرد ، كتري روي اجاق سوت مي كشيد . از جاش بلند شد . كتري را بلند كرد . دستش سوخت . كتري رو تا نزديك ميز بيشتر نبرده بود كه رهايش كرد . قطرات آب جوش روي دستش جهيد. از آشپزخانه بيرون رفت . ديد كه او بند كفشهايش را مي بست . پاهايش را انگاركه خبردار مي ايستد به زمين كوبيد ،پاچه شلوارش صاف شد . از در بيرون رفت .

0 Comments:

Post a Comment

<< Home