Wednesday, May 07, 2003

بهترين لحظاتم از دست مي رود ، وقتي با بهترين دوستم نشسته ام ، هزار قصه دارم ، از خانم عروسك و مادر شوهرش حرف بزنم . و دست و پا بزنم كه مبادا هجوم اين قضاوت دوستم را از من بگيرد .
....
اعتمادم فرو مي ريزد ،وقتي آشنايي نشسته ، خالق آخرين تصويري كه در ذهنم هجا مي كنم . سخت و بي رحمانه هزار شاعر و نويسنده را قضاوت مي كند وحتي آن را كه نمي شناسد .
....
وحشت مي كنم ، وحشت مي كنم از اينكه خانم شاعر و آقاي نويسنده و دختر مهربون و من سر يك ميز مي نشينيم و محكوميت يك شاعر را در قهوه مان هم مي زنيم وبا سيگار بعدي دود مي كنيم .
....
تنها مي شوم وقتي كه دوست قديمي اولين چيزي كه درباره من به ديگري مي گويد ، شماره شناسنامه و نام پدر من است .
....
بخشي از من مي ميرد, وقتي كه با عشقش تهديدم مي كند كه اگر انتخاب كنم ، او مي ميرد .
....
تنهاتر مي شوم ، وقتي كه آدمها فكر مي كنند كه من به خاطر حضور آنها اينگونه زندگي مي كنم .
....
دوستي هم مي ميرد، وقتي دوستي قلم به دست مي گيرد و قصه مرا مي نويسد.
....
قضاوت هم در من مي ميرد ، وقتي اينقدر آدمها در غياب من قضاوت مي كنند.
....
من هم در من مي ميرد ، اگر بي رحم شوم .


0 Comments:

Post a Comment

<< Home