Monday, February 14, 2005

اين پاها را بايد نوبتي عوض کرد. يک جور بدي روي اين صندلي نارنجي خواب مي ره . گاهي هم خشک خشک مي چسبه به صندلي پلاستيکي، همون صندلي نارنجي . موقع بلند شدن هم بايد پاها را نوبتي پائين گذاشت. هر چهار پيچ صندلي افتاده و آنچنان گوز معلقت مي کنه که با کف دو دستت بياد پائين. از قصه صندلي که به راحتي بخش عظيمي از آرامش روزمره را بهم مي زد مي شود گذشت ، بقيه آرامش باقيمانده و نمانده گاهي با تصوير يک هيبت از گوشه چشم مستهلک مي شود، حالا از گوشه چشم راست يا چپ .
مسلما که مشکل حضور يک تصوير نيمه واضح از يک شي ثابت نيست. مشکل همه حرصي است که ذهن براي شکل گيري يک چيزي مي زند . يک حرص واقعي عين حرص وقتي کنار گرسنگي مي آيد. عين حرص وقتي کنار قحطي مي آيد.
ذهن مشغول مي شود. مشغول کند کردن روند استهلاک آرامش و مقاومت در برابر هجوم هزار و يک حس که با همين تصوير گوشه چشم وارد شده ، اسب تروي ، اولش فقط يک هيبت عظيم.
شبيه به اسب تروي باضافه شخصيت حذف شده از تاريخ ، تنها کسي که از دل اسب تروي خبر داشت اما همچنان نشست تا آن هيبت گنده حضورش را به گوشه چشمش تحميل کند. تنها شخصيتي که مي دانست که يک لشگر و شايد هم سه لشگر سرباز درون هيبت کمين کرده اند. هيچ نمي کند و با اين کار وارد بازي قدرت مي شود و تاريخ سازي مي کند.
هيجان آميخته با ترس ، آگاهي از حضور يک لشگر و شايد هم سه لشگر ، نگاه داشتن تصوير هيبت در همان گوشه چشم، با آگاهي از حمله قطعي. لاسيدن با بازي قدرت. نئشه تاريخ سازي ، فرو رفتن در حرص ذهن براي جلوگيري از چرخاندن چشم و روبرو شدن با تصوير واضح و مجسم يک شي ء . معامله پاشنه آشيل به قيمت نظارت بي رقيب فرو ريختن اسب .

0 Comments:

Post a Comment

<< Home