Monday, February 07, 2005

کمي گردنش را از روي شونه راست خم کرد و آرام پاي راستش را گذاشت روي نوک انگشتانش . انگشت شست و اشاره دست راست را به هم قلاب کرد. يک تلنگر سريع و حرفه اي را درست کاشت وسط پيشاني ٍ « هيکل سياه نه چندان بزرگ با پاهاي زبر» با همين حرکت بجا درست از کنار قوزک پاهايش پرت شد پائين، حداقل دومتري آن طرف تر.
چند لحظه بعد دوباره حرکت آرام « هيکل سياه نه چندان بزرگ با پاهاي زبر» را کنار انگشت کوچک پاي چپ حس کرد. يه حرکت سريع و شتابزده از مچ به پائين دوباره پرتش کرد. از گوشه چشم نگاه کرد. تا موقعيت « هيکل سياه نه چندان بزرگ با پاهاي زبر» را قبل از حمله بعدي درست ارزيابي کرده باشد.
انتظار، چند لحظه بيشتر از چند لحظه قبلي ، دوباره « هيکل سياه نه چندان بزرگ با پاهاي زبر» درست کنار گوش راست کمي بالاتر حس شد. درست شبيه به ضد حمله محشر. اينبار به همه هيکل کمي از جا پريد و با يک حرکت تيز و تند نقطه مشکوک را هدف گرفت . اما نبود. فقط يک حس زبري بود. يک اشتباه بزرگ . چندش حضور« هيکل سياه نه چندان بزرگ با پاهاي زبر» و احتمال کمين در نقطه اي نامعلوم !
تصميم گرفت دست به کار حمله شده و « هيکل سياه نه چندان بزرگ با پاهاي زبر» را پيدا کند و جنگ را فاتحانه پيروز شود. قبل از بلند شدن با گوشه چشم دور تا دور را از نظر گذراند. بعد چشمهايش را بست تا شايد صداي حرکت پاهاي زبر را بشنود. همه جا ساکت و آرام بود. صداي حرکت آرام پاهاي زبر « هيکل سياه نه چندان بزرگ با پاهاي زبر» را روي کاغذ مي شنيد. تکرار مي شد و بعد براي چند ثانيه اي قطع . بازي جدي شده بود. هر دو از ابزار هاي حسي نهايت استفاده را مي کردند. با اين تفاوت که « هيکل سياه نه چندان بزرگ با پاهاي زبر » به سنسور هاي حسي ظريفي مسلح بود که هر حرکت او را ارزيابي مي کرد و البته بسيار سبکتر و ريز تر بود که هر دو ويژگي به استتارش کمک مي کرد.
در برابر همه ويژگي هاي « هيکل سياه نه چندان بزرگ با پاهاي زبر» تصميم گرفت روش بي اعتنايي را اتخاذ کند. از جايش بلند شود و خودش را سر گرم کار ديگر در مکان ديگر کند تا « هيکل سياه نه چندان بزرگ با پاهاي زبر» مايوس شود. بايد بلند شود و خيلي بي اعتنا درست شبيه به خود نقشه ، با چهره کاملا آرام و حتي کمکي ابله حرکت کند. پاي چپش را از زير نشيمن گاهش بيرون کشيد و گذاشت زمين . و پاي راست را از آنطرف چرخاند و گذاشت کنار پاي چپ . درست لحظه بلند شدن ، وقتي که همه وزنش را از زانوها به ساق و از ساق به پنجه پا منتقل مي کرد . سوزشي خفيف زير پاي چپ حس کرد. در همان حالت نيمه خيز درنگي کرد و بعد نشست روي صندلي و آرام آرام پاي چپ را بالا آورد و از کنار نيم نگاهي کرد. آرام دستمال سفيد را به سمتش برد.
و بعد آخرين حرکتهاي پاي زبر و صداي خس خس خفيفي ، چه فروتنانه جنگ مغلوبه شد!

0 Comments:

Post a Comment

<< Home