Wednesday, March 14, 2007

تو را من چشم در راهم....

هر بار که پیچ سوم را رد می کنم یک شعر درباره مه می گم تا روزی که توی یک جاده دراز توی مه چشم چشم را نبیند. دلم برای دو نفر می گیرد. برای آن پشه هم می سوزد. شب عید نزدیک است. زندگی وقیح است. بین عید گرفتن و نگرفتن هی می مانم. هوا مه گرفته است و او از پشت پنجره در حالی که دستش را زده زیر شانه اش ، با انگشت قطره های اشک را یکی یکی پس می زند. حتما فکر می کند که من چه وقیحم که بی خیال حال او به فکر هفت سینم. هزار بار هم بگویم زندگی وقیح است، دل او برای کسی رو به آفتاب و پشت به دیوار گرفته. می آید. عید گرفتن و نگرفتن همان حالی را دارد که فرزند مادر بودن یا نبودن دارد امروز. بلند تر بودن صدای خنده ی بچه های کوچه از بی صدا گریه کردن اولدوز است. گاهی هم همینقدر سیاه و سفید تا گل های کاغذی هزار رنگ.

0 Comments:

Post a Comment

<< Home