Wednesday, March 07, 2007




عسر و یسر زندگی از کرباس مرد گوشه خیابان هم زمخت تر شده و به همان کثافت گوشه اش کشیده که مال شیخان و مردان خداشان. کفر نمی گویم. اما اگر پوست کلفتمان قدر لطافت را نمی شناسد. قلبمان از قلب گنجشک هم تندتر می زند. شاید خوشی را با همان اشتها حواله روحمان می کنیم که غذا را به شکم. باید جوابش را پس بدهیم . غلط کردم و غر جدایی زدم. گفتند حیلت می زنی ناشکر؟! این هم عسرت. خانوم بزرگ بیاید و ریز ریز نفرین کند که خدامان به زمین بزندشان. مادر که فقط قربان صدقه می رفت. دلم برایش می گیرد. برای هر که سنگ بود، برای من که سنگ و شیشه هر دو بود. نشکند سالار!

0 Comments:

Post a Comment

<< Home