Friday, June 16, 2006

سه به یک
دستهاش را با فاصله از بدنش گرفته بود و یک جوری لخ لخ پاهایش را می کشید روی زمین گویی هر لحظه زانوهایش تا می شود. انگار از چیزی خسته شده باشد روی سنگ خاکستری کپلهایش را گذاشت و خیره شد به هزار آبی دریا. اما نه طولانی، دستهایش را ستون کرد و آرام آرام برگشت طرف او. با مشت پر صدفهای کم و بیش سفید. با هزار خط رنگی سلان سلان رسیدم. یادم نیست که سلام کردیم یا فقط نگاه. گفت همه اش مال کرباس است. ضخیم است و خشک. دستش را که می کشد به سمت افق که نشان دهد مرغ دریایی با آن منقار کت و کلفتش را، می بینم سینه بند سفید با حاشیه های تور دوزیش را و دستم را می کشم و نشان می دهم مرغ دریایی با منقار کت و کلفتش را. چرا همیشه می خندی؟ می خندد آنهم عاشق کش و من نگاه می کنم به خطوط دور لبهایش. تصویرم از سیلک سفید که روی پوست زن می سرید را با این تکه کرباس ضخیم و آنچه زیرش پنهان کرده می تواند برای همیشه بهم بریزد. بر می گردم نگاه می کنم به او که نشسته روی سنگ . چشمها دو دو می زند برای مرغ دریایی بعدی. کافی بود نگاهش را از آبی دریا بردار تا ببیند که چگونه روی روی ماسه ها می غلتند و می خندد. چرا همیشه می خندد؟

0 Comments:

Post a Comment

<< Home