Monday, February 16, 2004

بچه شده بودم . نه فقط بچه . بازيگوش و درحال جست و خيز. کنارم پسر بچه تپلي و شيطون .باهم از يک ظرف انگور مي خورديم و مي خنديدم . معلم همچنان همان چهره بد خلق هميشگي را داشت. بوي مداد جويده شده زير دماغم و در ته ته کمي اضطراب که ترکه تاريخي معلمي در ذهنم حک کرده .
نشانه هايش را دريافت کردم . کار سختي نبود. اين کودک که به خوابم مي آيد و همه نشاط و سرمستي اش را فرياد مي کشد. حتما دلش قهقهه هاي مستانه ام را مي خواهد. دلش براي همه احساس محبت و دوستي که کنارش خالي است تنگ است.
اما زبان نشانه اش همان يک کلمه است . « تکامل»
بازش نمي نهم . حتي اگر از فهم هر « تو » خارج باشد.
بازش نمي نهم . حتي اگر هنوز در پس يک خواب مانده ... بيدار مي شوم.

0 Comments:

Post a Comment

<< Home