بچه شده بودم . نه فقط بچه . بازيگوش و درحال جست و خيز. کنارم پسر بچه تپلي و شيطون .باهم از يک ظرف انگور مي خورديم و مي خنديدم . معلم همچنان همان چهره بد خلق هميشگي را داشت. بوي مداد جويده شده زير دماغم و در ته ته کمي اضطراب که ترکه تاريخي معلمي در ذهنم حک کرده .
نشانه هايش را دريافت کردم . کار سختي نبود. اين کودک که به خوابم مي آيد و همه نشاط و سرمستي اش را فرياد مي کشد. حتما دلش قهقهه هاي مستانه ام را مي خواهد. دلش براي همه احساس محبت و دوستي که کنارش خالي است تنگ است.
اما زبان نشانه اش همان يک کلمه است . « تکامل»
بازش نمي نهم . حتي اگر از فهم هر « تو » خارج باشد.
بازش نمي نهم . حتي اگر هنوز در پس يک خواب مانده ... بيدار مي شوم.
Monday, February 16, 2004
Previous Posts
- اين تيکه هست که مي زنن ته اتصال اون ميله و در يخچا...
- اين چند تا تکرارش هم براي بعضي ها عبرت نمي شه : -...
- اگه بخوام همه چيز رو يادت بيارم اينجا پر لينک مي ش...
- اگر قرار باشه خواب هاي آدم چند مدل باشه و هر مدلي ...
- اين که دست يک خانم به دست يک آقا سهوا برخورد کنه م...
- لیریکس
- حسي بين بي خيالي و با خيالي . حسي بين توجه و دوري ...
- چقدر يک وبلاگ جديد مي چسبه اين روزها که يه چيزي مي...
- ديگه اين دل واسه من دل نمي شه ..... الکي .... افتا...
- بيا يه ذره از وقتهاي ديگرمون بگيم . از وقتهاي شيطن...
0 Comments:
Post a Comment
<< Home