آدم است دیگر، حافظه دارد، یادش می آید، یادش هم می رود، چون که بعد دارد. همان حافظه است که بعد دارد. غذای سنگین که می خورد هم گاهی ناگهان دهانش ترش گندی می شود. چون ظاهرا هر چیزی حدی دارد، بی نهایت در این محدوده هایی که من و تو قدم بر می داریم وجود ندارد. برای همین حافظه هم حد دارد. برای همین هم بعد دارد. بعدش را ذهن تعریف می کند و می گذارد آنجا! بعد پیغامهای پیاپی می دهد که از شرش راحت شو و می شوی. پاک می کنی. بقیه که می ماند هم، همانجوری می ماند که روزی با ذهن ، بالاخره، درباره اش به توافق رسیده اید.
با فکر؟ فکرش را هم بکنی یک چیزهایی را دیگر یادت نمی آید. آدم است دیگر، حافظه دارد. حافظه دارم. پوزخند می زنی؟ به حافظه اش یا آدمش؟ آن بخشی که می ماند پر رنگ می شود. تمام اش را یادم هست. آنجا که به تو مربوط است را یادم نرفته. ذهن از کار نمی افتد. کار می کند، ابعاد حافظه را تعیین می کند. زیر رابطه ات با ذهن می زنی، می خواهی که بزنی، سخت است. از جنگی که با حافظه داشتی سخت تر است. در این یکی تنهایی. تنهایی را که یادت نرفته؟! آدم است دیگر، حافظه دارد. یادش می رود. حالا دور خودت در محدوده ای قدم بر می داری که سرت ازش بیرون مانده اما ترس هایت نه! می ترسی ؟ از عواقبی که همه اش را حافظه دیگران نوشته. توافق ذهنی دیگران.
دهانت ناگهان بوی تند ترشیدگی گندی می گیرد. شاید همان ترسها به قواره دردهای جسمی شده. اما تو می ترسی. از ناخنهایی که می جوی و از حرفهای زیادی و از باختن اعتمادت به خودت می شود همه اش را خواند. کور خواندی اگر فکر کردی که ذهن اینجا را ول کرده به هوای حافظه. چون این یکی خالی خالی است. گه خوردنهای زیادی است این قضاوتهای سطحی ات به اعتبار دانش اندکت. فحاشی علاج دوره های استیصال است. به چوب راندن های دمدمی علاج مذمن شدن دردهای الکی. پاهایت روی زمین است. اما ذهنت هنوز یک جایی میانه خرابات و ویرانه های باقی مانده ته حافظه ات. یک چیز تو اما با اکثریتی، نه همه، فرق می کند، به ذهنت زیادی پر و بال دادی. زده خوار مادرت را در آورده. همه اش از آن کافه گردی های پاییزی تان شروع شد یا یک چیزی آنجا تمام شد. از آن مدادی که همیشه همراهت می بود تا مبادا چیزی از ذهن رد شود و کارش به سلولهای حافظه بکشد. می نشستید و قهوه سیاه می خوردید و سیگار پشت سیگار می کشیدید و جای خالی حافظه را با نوشته های گوشه روزنامه تان پر می کردید. الان فقط همانها یادت می آید. نارو خوردی از همانی که از همه بیشتر دل به دلت می داد. ساده بگویم ، آنچیزی که امشب ازش می ترسی فقط در محدوده تنگی که نفس می کشی هیولا شده. بیرون از این خطوط کج و کوله و بسته ای که کشیدی، من ایستاده ام و می گویم که سرت بیرون افتاده.
کاش خدایی خلق کنی و بگذاری جای همه انکارهایت که برای تو هم به سادگی بقیه بی نهایتی شکل بگیرد. تا روزی که دوباره به تسبیحی دور انگشتانت بچرخد و نارو بزنی و نارو بخوری و بترسی و افسانه بنویسی از روزی که یکی روی کشتی ای تلو تلو خورد و ایمانش تازه شد. حافظه است دیگر ، نه آدم است دیگر.
Friday, December 28, 2007
Previous Posts
- یک بار مادرمان در عالم همسایگی رفت خانه خانم آل یا...
- داوطلب اهدای قرنیه، کلیه و مغز استخوان. خشم و هیاه...
- حکایت دنبه و سینمای صامتحکایت همان بز و جوی آب و ا...
- دخترک هشت ساله که فارسی اش را با لهجه حرف می زند، ...
- عاقلانه در باب زن شناسی
- باور کن اگه بلد بودم آهنگ توی وبلاگ بگذارم. این رو...
- تا نوجوانی ....مقدمه اش همان موخره اش می توانست با...
- این اتاقهای فیزیوتراپی را با یک چیزی از هم جدا کرد...
- ناخنهای کوچک و تیز گربه فرو می رفت توی پاهایش ، از...
- نمی دانم چه معجونی کوفت کرده است که اینقدر به صراح...
0 Comments:
Post a Comment
<< Home