Thursday, September 06, 2007
این اتاقهای فیزیوتراپی را با یک چیزی از هم جدا کرده اند. هر چراغ مهتابی می افتد سمت راست سقف. طاق باز که می خوابم نور سفیدش می افتد توی چشمم. وسطی نه، سمت چپی یک پنجره مشبک است که مثلا راه تهویه هواست. اما من می دانم که از آنجا نگاهمان می کنند. هر جا که می روم دوربین گذاشته اند. فروشگاهها، ساختمانهای اداری، آسانسورها، اتاق پروها، دستشویی ها و حتی اتاق خواب. فروشگاهها را صاحبان آن کار می گذارند برای دزدها و ساختمانهای اداری هم یک چیزی شبیه به همین. اما آسانسورها را برای جلوگیری از انجام هر عمل غیر عمومی ، مثل دست توی دماغ کردن، بالا زدن دامن و صاف و صوف کردن جوراب شلواری و حتی سکس. اتاق پرو را برای دید زدن. توالت را نمی دانم چرا. اما همیشه قبل از بلند شدن سیفون را می کشم که حسرت دیدن وضع مزاجم به دلشان بماند. دوربین اتاق خوابها را اکثرا صاحبان قبلی آن کار می گذارند که بفهمند بعد از آنها در اتاقشان چه می گذرد یا ساکنین طبقه بالا برای سرگرمی یا گاهی شریک روانی آدم. همیشه طاق باز که می خوابم حواسم هست که قبل از هر کار شخصی زاویه سقف را کور کنم. تا به حال اما به این دوربین اتاق فیزیوتراپی فکر نکرده بود. همین طور که طاق باز افتاده ام روی کیسه آب گرم. می بینم که یک مرد نشسته و هر از گاهی به مونیتور اتاق من نگاه می کند، وقتی می بیند زل زده ام بهش، نگاهش طولانی روی من می ماند. حواسم می رود به دامنم و اینکه زیر جوراب شلواری ام شورت نپوشیده ام. آرام پاهایم را صاف می کنم و یکی را روی دیگری می گذارم. خانم فیزیوتراپ اسمش جنیفر است. جنیفر هر بار از گردنبد یا انگشترم تعریف می کند و کار من در آمده و باید هر روز که وقت فیزیوتراپی دارم یک چیزی به خودم آویزان کنم که همان مایه دردسر است، می افتد درست روی خط گردنم که باید رویش کار شود. دردم می گیرد. این فشار روی مهره ها. دنده چپم از جایش تکان خورده. علتش هم معلوم نیست. بالشم باید خوب باشد. بالش آبی را پیشنهاد می کنند برای گردنم خوب است برای خوابهایم معلوم نیست. این مردک هم دیگر به من نگاه نمی کند. حواسش رفته به زنی که وارد اتاقش شد و صاف دستش را گذاشت روی شانه هایش و حالا هم دارند همدیگر را سفت می بوسند ، من فقط پشت زن را می بینم و دست مرد که رویش حرکت می کند. دستم را قاب می کنم تا نور سفید چشمم را نزند. یک قلاب به دیوار زده اند برای بلوزمان که در می آوریم. من همانجور پرتش کردم روی صندلی. جای قلاب بد است. تا طاق باز نخوابی و دستت را حایل صورتت نکنی نمی بینی اش. چرا دنده ام جا به جا شده. اصلا چیز خوبی نیست. باید باز هم بیایم. نگران پولش هستم. اگر اداره بیمه اطفار در بیاورد، همه اش از جیبم می رود. دنده ام را ماهیچه هایم جا به جا کرده اند. جنیفر راه می رود و می گوید « تنس » هستم. یعنی سخت شده ام. ماهیچه هایم همش گیر دارند و خودشان را سفت گرفته اند. اولین ماهیچه ای که می دانم سفت کردنش را یاد گرفتم ماهیچه دور باسنم بود. مامان جون می گفت دختر که نمی گوزد. مردهای پیر می گوزند مثل بابات و آقاجونت. و من حرصم می گرفت که فکر می کرد بابای من پیر است. بعد هم ماهیچه شکم. شکم آدم باید تخت تخت باشد. این یکی را خودم یاد گرفتم. اما مدتی هم روی ماهیچه های دیگر کار کردم که مدتهاست دیگر عین خیالم نیست. اما حالا همه ماهیچه های پشتم سفت بوده و زده دنده چپم را ناکار کرده. جنیفر سفت شانه ام را فشار می دهد و دردم می گیرد. اما می گوید برایم خوب است. بعد هم دستش را می گذارد پشتم و همه وزنش را می اندازد روی شانه ام و تک تک مهره هایم صدا می دهد. همه اش منتظرم که نخاعم قطع شود. بعد همانطور فلج می افتم آنجا و آب دهانم شر شر می ریزد روی بالش. بعد جنیفر به همان زن می گوید و آن زن هم به مرد می گوید و فیلمش را پاک می کنند که شکایتم به جایی نرسد. من از جنیفر شکایت نمی کنم تا خودش عذاب وجدان بگیرد. همه باید تازگی ها عذاب وجدان بگیرند. دنده چپ من را همین ها زدند از جا در آوردند. تمام راه برگشت بوی ویکس توی دماغ من و رهگذران خیابان هشتم است. بالش آبی را نخریدم. عصبانی می شوم از اینکه روی زمین می خوابم. آدمی که روی زمین می خوابد بیشتر حساسیت اش عود می کند تا کسی که روی تخت با ملافه های تمیز می خوابد. ملافه نارنجی و پتوی نرم را باید شست. موهایم را از ته می زنم تا گردنم خوب شود. کمی از همان « تنس» ی که جنیفر می گفت با موهایم می ریزد روی زمین و جمع می شود توی خاک انداز دسته بلند. اداره بیمه نامه دکتر می خواهد، آنهم به جزییات. دکتر گیج است. عکس با اشعه ایکس گرفته می شود اما دنده ام را نشان نمی دهد، نه حتی قلبم را. دوربین ها را جمع می کنند و سوراخ ها را با یونالیت های سوراخ سوراخ می پوشانند تا صدای گردن شکستگان به جایی نرسد. از یکشنبه که نگاه پسر جوان روی لبهایم ماند، گردنم یک بار بیشتر نگرفت. اما فکرم را زنی که نمی داند با زندگی اش چه کند خراب می کند. باید رختهایش را به حاج خانوم داد تا بدهد به دختران سر راهی، آنها قدر مدرسه را بیشتر می فهمند. کسی این دور و برها عاشقی بلد نیست تا یخه اش را بچسبیم و دوربین آسانسورهای شهر را با یک دست روی هوا حایل کنیم.
0 Comments:
Post a Comment
<< Home