Friday, July 20, 2007
نمی دانم چه معجونی کوفت کرده است که اینقدر به صراحت لهجه افتاده است. یک ساعتی دستش را پشتش گرفته بود و روی خط حاشیه قالی راه می رفت و می گفت : « باور نمی کنم! ». بعد هم ناگهان چرخید و نشست روی مبل. نگاهش کردم. کوسن را گوله کرد زیر گودی گردنش و چشمهایش را بست. از صدای نفسش معلوم بود که خوابش برده. بعد بلند شد. رفت سراغ میز آشپزخانه و قاشق را هی زد توی شکر دان و هی در آورد. کاری به کارش نداشتم. اما حواسم بهش بود. اگر باران آنطور شلاقی نمی زد تنهایش می گذاشتم و می زدم بیرون. شاید هم باید می ماندم مثل همان که خوب است. دلم می خواست تلویزیون را خاموش کنم و یک آهنگی چیزی بگذارم. ترسیدم صدای زمینه که قطع شود. او هم حالش خراب شود. بالاخره بلند شد. آمد کنارم نشست. دستش را گذاشت روی پشتی مبل، جوری که نک انگشتش خیلی به شانه راستم نزدیک شد. بعد گفت مرگ بهتر از بی خبری است. گلویم آنقدر خشک بود که حتی صدای هومم در نیامد. گفت بیا چیزی بخوریم. گفت که ترجیح می دهم تو بمیری تا بروی و دیگر خبری ازت نشود. گفت دیگر حرفش را نزنیم. سیگارش را روشن کرد و زل زد به سرخی سرش و بعد هم فوتش کرد. حسابی که گرفت، پک دیگری زد و گفت مرگ یک جور دلتنگی محزون و خوب است. دوره دارد. زمان دارد. برای همه قابل فهم است. اما این که تو می روی و می آیی چیز دیگر است. آمدم بگویم ، نمی دانم چه می خواستم بگویم که گفت: رفتن های تو هم دوره دارد. اکثرا هم دو هفته می شود. اما نه همیشه. همیشه آدم فکر می کند که دیگر نمی آیی. تمرین کردم فکر کنم مرده ای. دوره گذاشتم. عزا و گریه و حلوا و تنها نماندن و خواب دیدن. اما بر می گردی و همه چیز را خراب می کنی. نه اینکه بر نگردی بهتر است. اما بمیری بهتر است. بلند شدم. گفت نه الان نه. گفتم چای . گفت نه ،الان نه. وقتی دوباره فرو رفتم توی مبل. دستش را سفت کرد دور شانه ام و با کنار یقه ام بازی کرد. گفت از همه قول و قرارهایی که گذاشتیم، عصبانی ام. عین بچه ها شدم. قرارهای بی خودی بودند. البته اگر نبودند الان نمی شد همه اینها را بگویم. اما عصبانی ام. از این خونسردی ات. از اینکه اینقدر پای بند همه چیز ماندی. انگار که همیشه ته دلم فکر می کردم حرفش را می زنیم ولی اجرایش نمی کنیم. یعنی تو اجرایش نمی کنی. ناگهان دستش را برداشت و چرخید به پهلو . مثل یک بچه هیجان زده. گفت اگر با کسی بخوابی به من می گویی؟ خوب که چیزی نگفتم . عصبانی شده بود. گفت همین است. کم آوردم. شاید چون از هیچ کدام از مواهبش استفاده نکردم. مگه من این مدل را طراحی نکردم. حالا تو اجرایش می کنی و من گیر کردم. شاید چون احمقم و سنتی. گفتم سنتی احمق نیست. گفت همان منظورمه. اینکه کاش پنج سال نگذشته بود. کاش ادایش را در نیاورده بودم. گفتم ادای چه؟ ادای اینکه تحملم زیاد است. گفتم تحمل چی؟ از دست خودم عصبانی ام. فکر می کردم شما ها کلا اهلی ترید. گفت دلم می خواد که همیشه خانه باشی. با پیش بند گل گلی . سالاد کاهو را بگذاری روی میز. همه چیز همینقدر تمیز باشد که الان هست. همین بو را بدهی . از پشت بیایم و بغلت کنم و قش قش بخندی. لباسهایت را من در بیاورم. شانه هایت را من اول ببوسم. لبهایت را و بعد تو بقیه اش را با شرم ادامه بدی. بعد هم بلند شوی بروی که غذا نسوزد. من همانجا ولو شوم و چند دقیقه به هیچ فکر کنم. حتی به دخل و خرج هم فکر کنم اون موقع مهم نیست. صدایت کنم. با لبخند زیر غذا را کم کنی و برگردی پیشم و مچاله شی تو بغلم. دلم نمی خواهد بروی. دلم نمی خواهد وقتی می آیم ، یا نیستی یا پشت کامپیوترت نشسته ای. حتی وقتی روی مبل ولو می شوی. حتی وقتی غذا می پزی هم شبیه به بقیه نیستی. بعد نمی دانم چرا انگشتش را گذاشت روی لبم، یعنی که هیچی نگو. بعد رفت توی اتاق. سیگارم را برداشتم رفتم روی بالکن روشنش کردم. هنوز باران می زد. زنی کیسه های خرید را تند تند از ماشین خالی می کرد و بالای پله ها می گذاشت. یکی بالاخره آمد و در را برایش نگه داشت. دستم را دراز کردم زیر باران. شاید موقع اش بود که فکر کنم. اما نمی دانم این حرفها از کجایش در می آمد. شاید بهانه بود که برود. شاید من حواسم نبوده و کار را خراب کردم. همه چیز که خوب بود. رفتم تو و از جلوی اتاق که رد شدم دیدم رفته زیر پتو و به پهلو خوابیده. صورتش را نمی دیدم. آرام رفتم جلوتر . کفشهایم را همانجا پای تخت در آوردم و لبه پتو را آرام بالا زدم. سر خوردم زیرش . آنقدر آرام که تخت تکان نخورد. بعد هم رو به در خوابیدم و پاهایم را آنقدر تا کردم تا بهش خورد. بعد هم چرخید و بغلم کرد. گفتم عادت می کنی. حالا یا به مرگ یا به من.
0 Comments:
Post a Comment
<< Home