یک بار مادرمان در عالم همسایگی رفت خانه خانم آل یاسین اینها که خیلی هم مدرن و خارجی بودند و یادمان هست وقتی برایمان با لب و لوچه آویزان از عمر پوش و رقص می گفتند، چهارتا انگشتمان ته کیسه کوچک آجیل بود. آجیلش معرکه بود، مرسوم به آجیل مشکل گشا. شور و شیرینش به غایت اندازه.
عناد با شادی مال جوانی هایمان بود. مدتهاست که عناد با غم داریم و می خواهیم پیر که شدیم دور لبمان رو به بالا چروک بخورد. از دستمان در برود، گاهی با پیژامه گشاد و بلند خش خش پایمان را روی زمین می کشیم و خودمان را از رو و زیر خرت خرت می خارانیم و حمام نمی رویم، روی تختمان سیگار می کشیم و خاکسترش را هم روی کاغذ پاره می تکانیم و بعد هم با تف خاموش می کنیم، عین آرتیست های فیلم های خفن.
پریشب یک خشمی پر دامن خانومی که ما باشیم را گرفت که فقط به جای هر فحش خوار و مادر مقداری فحاشی ادبی کردیم، مثل « بی تربیت » ، «بی دانش» «ابله» و از این دست. تا رسیدیم توی ماشین و گفتیم می دانی عموجان، خواهر و مادر مرتیکه بز شکم گنده. به تخممان که .... آنقدر پرده دری کردیم که فکمان ارضا شد. برای عموجان با چشمهای اشکبار دست تکان دادیم و کلید را چرخاندیم و گفتیم هق هق. بعد توی آسانسور به امید اینکه یک مرد جوان سوار شود و اشکمان دلش را قیلی ویلی دهد زار زدیم و زار زدیم و هی رفتیم طبقه ده و دوازده و آخر همان چهار خودمان پیاده شدیم و مفمان را بالا کشیدیم و تا تنبان کندیم و نکندیم عذاب وجدان خرمان را چسبید که عموجان آقمان نکند، جواب آقامان را چی بدیم. زنگ زدیم گفتیم عموجان کوچکتانیم به آقامون راپورت ندهید. صبح با آب سرد و ماست و غلتک پشت چشممان را راست و روست کردیم و رفتیم سر کار. تا عصر ایران سرای امید گوش کردیم و چنان زار زدیم انگار که قناری مان را گربه خورده. بعد یادمان آمد که عناد نداریم که، چروک پشت لب چه شد و اینها. پس رفتیم یک فیلم کمدی دیدیم که هی الکی بخندیم و حالمان الکی خوش شود که شد. از عموجان بگویم که سریال میوه ممنوع را دانلود کرده اند کپی و روی هر سی دی را هم اقلا دوبار خط زده اند و آورده اند برایمان. دستشان درد نکند. ماهم رفتیم پشت تلویزیون و انقدر این سیم و آن سیم کردیم تا بالاخره شد. لم دادیم روی مبل و سریال میوه ممنوعه نگاه کردیم. این شعر آخرش را هم که دان لود شده کامل نیست و هی یک چیزی به پشمش حواله می دهد که ما در عجبیم که گوش ما که ایراد ندارد و پس چه؟! اما حال عجیبی شد. رفتیم پتوی پشمی آوردیم. پنجره را باز کردیم، بوی برف بزند توی اتاق و بعد دیدیم یک چیز از خانه خانوم جانمان کم دارد. توی قوری پنج قاشق چای ریختیم و خانه را با چای بخور دادیم. از تلویزیون ما صدای حاجی فتوحی می آمد و ما رفتیم آنجا که دلمان برایش تنگ شده و چهار انگشتمان را تا ته کردیم ته کیسه.
Tuesday, October 30, 2007
Previous Posts
- داوطلب اهدای قرنیه، کلیه و مغز استخوان. خشم و هیاه...
- حکایت دنبه و سینمای صامتحکایت همان بز و جوی آب و ا...
- دخترک هشت ساله که فارسی اش را با لهجه حرف می زند، ...
- عاقلانه در باب زن شناسی
- باور کن اگه بلد بودم آهنگ توی وبلاگ بگذارم. این رو...
- تا نوجوانی ....مقدمه اش همان موخره اش می توانست با...
- این اتاقهای فیزیوتراپی را با یک چیزی از هم جدا کرد...
- ناخنهای کوچک و تیز گربه فرو می رفت توی پاهایش ، از...
- نمی دانم چه معجونی کوفت کرده است که اینقدر به صراح...
- آدم لباسهاش را گاهی می ریزه بیرون و بعضی هاش رو می...
0 Comments:
Post a Comment
<< Home