Sunday, February 23, 2003

امروز با او رفتم بيرون . مثل هميشه سرشار از عشق و سر سبزي شدم . مي دونه كه هميشه مي خوام برم .
و من مي دونم كه نمي خوام برم و اين از خريتمه كه مي رم ولي دلم عجيب پيش اون مي مونه .

از دغدغه هامون حرف زديم . از همه چيز باهاش حرف مي زنم . يه رفيق كامله .
اصلا والد نيست و من مي دونم كه به واسطه مادر بودن عجيب نگرانه ولي وقتي رفيق مي شه اصلا والدانه رفتار نمي كنه و من در حسرتم كه چقدر او را از خودم دريغ مي كنم .

از نبردم در زندگي گفتم . باور مي كنه و هميشه مي گه كه خيلي خوبه كه الان به اين چيزها رسيدي . اصلا نمي گه كه چرا اين شد و آن نشد .

از دغدغه هام و از جستجوي عشقم . از گفتگويي كه ديشب با يك دوست داشتم . و اين كه دوستم گفته كه بين دوست داشتن و خوش اومدن وعشق فرق هست و فرق هست .

ازاينكه چه جوري قراره بر ترسهام غلبه كنم . از اينكه كسي كه خيلي سعي كردم كه تجلي عشق باشه و نشد و از اينكه من همينطور كه هستم عاشقم . و نيازي به حضور او نيست .

از اينكه او هميشه در نبرد عاشقانه اش تنها بوده (و من فراموش كردم كه بگم به واسطه حضور او من تنها نيستم )

از اينكه همه كساني كه مثل او حركت نكردند و نساختند و بنا نكردند ومبارزه نكردند هميشه با حضورشان او را آزرده كردند و دوستان من نيز اين مي كنند

از اينكه بايد زنانه انديشيد ومردانه مبارزه كرد. و از ....

( ياد نوشي افتادم كه وقتي قربون صدقه بچه ها مي ره هميشه نگرانه كه مسخره اش كنند . من و مامانم هم روزي نوشي و آلوشايي بوديم وامروز ....هم نوشي و آلوشايي ديگر )

0 Comments:

Post a Comment

<< Home